به تماشا نشسته ام تمام هستی راوبر سر معجری به رنگ آرزو دارم،ودردل حسرتی داغ وبرلب،ترک های لغزش بغض.
به تماشا نشسته ام تقرب اغیار را به دلیل راهم،وهنوز در عطش بودن با بهانه ی چشمان خیسم می سوزم از هرم آفتاب هجر.
به تماشا نشسته ام وبغض را همچنان گره خورده درگلو نگه داشته ام وبی قراری ام را به زنجیر کشیده ام تا دلم بی صدا بشکند،شاید در میان این همه ،های وهوی لحظه ها آنکه دلتنگ همراهی اش هستم،سکوت دل شکسته ام را بپذیرد...
آه شاید غم نغمه ی چکاوک روحم را بپذیرد.
تازه آغاز عاشقی ست ،میدانم تازه مشتاقی ومهجوری در سر مشق فاصله ی دلم تا آن هوای خواستنی به معنا آغاز شده است .
میدانم، ولی هنوز نفس هایم بوی امید میدهند ،هنوز دلم با دستان لرزانش پنجره ی بخار گرفته ی زمستان حیاتم را پاک می کند و هنوز عشق ،بر آینه ی نگاهم پرتو می افکند وقطره های لرزان اشک در چشمانم ذره های نورش را میشکنند وحسرتم مثل یک رنگین کمان جلوه می کند در برابر این دل قامت خمیده...